توضیحات
يكي بوديكي نبود، زير گنبد كبود، نزديك ساحل رود،خاله سوسكه با مادر پيرو بيمارش زندگي مي كرد.اين مادرودخترخيلي فقير بودند. پيرزن شب و روز غصه ميخورد و نگران آيندهي دخترش بود. روزي از روزها گفت:
دخترم، عروسكم نازگُلِ مسلوسكم
من ديگه پير شدم من زمين گير شدم
به تنم جون ندارم تو رگهام خون ندارم
…
ادامه این قصه قشنگ را می توانی با سفارش این کتاب بخوانی…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.